فروشنده فیزیکدان کیست؟

برنامه اسنپ مدت زمان انتظار را 6 دقیقه نشان می داد اما چون دفتر کار دوستم آنتن ضعیف بود و احتمال داشت راننده برای ارسال پیام یا گرفتن تماس به مشگل بخورد، همان لحظه بیرون آمدم.
باران یک ساعت پیش هوا را خنک و تازه کرده بود. دم در ساختمان و کنار درخت بلندی ایستادم . کوچه تاریک بود و فقط در انتهای آن چراغی کم نور سوسو می زد.
چشم و گوشم به صفحه و زنگ گوشی بود.
پنج دقیقه از زمان تخمینی گذشته بود و خبری نبود.
نشانگر نقشه حرکت نمی کرد یعنی یا راننده به محل رسیده و منتظر بود یا در محل دیگری متوقف شده بود.
شماره راننده را گرفتم . صدا چند متر جلوتر و از پسر جوانی می آمد که پشت به من در حال سیگار کشیدن بود.
بدون کمترین استرسی سر چرخاند و با تکان سر فهماند که راننده اسنپ است.جلوتر رفتم و داخل ماشین نشستم
چند پک آخر سیگار را عمیق و طولانی داخل ریه هایش برد بعد ماشین را روشن کرد.
بدون عذرخواهی یا حرفی درباره اتفاقات چند لحظه پیش راه افتاد
پشت چراغ راهنمایی به راننده جلویی غر زد که ماشینش زیاد دود می کرد
میانه راه زیر لب به راننده وانتی که بار زیادی زده بود فحش می داد
داخل اتوبان از ترافیک شاکی بود .
برای اینکه سر صحبت را باز کند آهنگ رپ گذاشت و پرسید موسیقی برایم آزار دهنده نیست؟!
اما بدون اینکه منتظر جواب بماند از دردی که در زانوی چپش احساس می کرد ، نالید. اینکه تمام روز در حال کلاج و ترمز گرفتن بود، برایش مضحک و دردآور بود.
و مانند بسیاری از رانندگان اسنپ گفت که کسب و کار پررونقی داشته اما ورشکست شده و حالا مجبور است با درآمد بخور و نمیر رانندگی کنار بیاید
کمی هم پیاز داغ ماجرا را بیشتر کرد . راست یا دروغ میگفت که به خاطر ورشکستگی افسرده شده و روزی ده قرص جورواجور می خورد
همه را پشت هم می گفت و به نظر نمی آمد که سکوت من حتی ذره ای معذبش کند!
تمام اتفاقات از چاقی بی رویه اش، چک کشیدن های بی حساب و کتابش تا تصادفهای سنگینی که سالها داشته را ناشی از بی تدبیری مسئولین، خودخواهی آدمهای جامعه، بدشانسی خانوادگی و ژنتیکی می دانست
در همه روایات یک قربانی طفلکی بود!
برای خودش دلسوزی می کرد که سالها افسرده بوده و قرار بود سالهای پیش رو هم همینطور بماند.
تنها جمله ای که در تمام طول مسیر احتمالا منتظر بود من در جواب مثنوی پر سوز گذار هفت منش بگویم این بود که حق با اوست و ما چقدر نفهمیم که او را نمی فهمیم و آنها چه بی شعورند که توقع دارند او به تغییر خودش فکر کند .
از نگاه او هیچ چیز قصد بهتر شدن نداشت و او هر آنچه توانسته،انجام داده بود.
و من باید به او می گفتم که مسئولیت پذیری شاید تنها کاریست که باید انجام دهد اما نگفتم چون آنقدر حرف می زد که نمی توانست بشنود پس اگر هم حرفی می زدم احتمالا فقط می شنید و گوش نمی کرد.
اما در دنیای موازی شاید به او بگویم که از هر دست بدهی از همان دست می گیری
شاید هم فیزیک دبیرستان را یادآوری کنم و درباره قانون عمل و عکس العمل بگویم .
حتما حتی درگوشی به او می گویم که با بدبختی خودآموخته اش بدجور اخت شده و عادت کرده بیچاره و بینوا باشد.
اینکه شکست را به ناف کسی گره نمی زنند اما با طناب ناآگاهی می توانیم خودمان را به فنا بدهیم.
ولی او لابلای کلمات پر قدرت منفی گیر افتاده بود و آنقدر حق به جانب حرف می زد که محال بود به حالت دیگری فکر کند به اینکه زندگی می تواند روی خوشش را به او نشان دهد اگر فقط گاهی به آن لبخند بزند
اگر لحظه ای احتمال می دادم که آماده شنیدن از جان و دل است حتما هم به زبان فارسی قدیم می گفتم ؛
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
اگر نمی فهمید از حرفهای آنور آبی ها نقل می کردم به هر حال خارجی هستند و جنس خارجی که بد نمی شود!
البته این یکی واقعا یک خارجی فیلسوف و فهمیده است که باید حرفهایش را آویزه گوش کرد . به گمانم این انتخاب بهتری باشد چون میگفت فروشنده تولیدی کیف و کفش بوده اما خریدار نداشته!
بلی حتما جیم ران بزرگ را با این جمله معرفی میکردم که:

“شما نمیتوانید شرایط، فصل ها و جهت وزش باد را تغییر بدهید اما می توانید خودتان را تغییر دهید.”

و اگر باز منظورم را نمی فهمید خودمانی تر می گفتم ” زورت به بقیه نمی رسه به خودت برسه”
اگر دل به حرفهایم داد 4 تا حرف حساب دیگر هم می زدم
یکی اینکه تا جوان هستی دست بگیر به زانوهایت و هر کاری که بقیه هم انجام نمی دهند تو داوطلب باش. شبیه بقیه نباشد. یک جور متفاوتی باشد تا حساب جدایی روی او باز کنند.
دوم اینکه اگر هر روز بخواهی با خودت تکرار کنی که من چاره ای جز یک شکست خورده بودن ندارم همینطور میمانی پس باید جور دیگه ای به خودش و زندگی نگاه کنه . وگرنه “از هیچ گندمی جو نمی روید”
سومین چیزی که میگفتم اینه که از اول کار و مهارتی یاد بگیرد یا یه چیزی توی کارش یاد بگیرد که از بقیه متفاوت باشه و اینجوری یک سر و گردن از بقیه بالاتر می رود.
و من بعید می دانم که او همه چیزهایی که بلد بوده را به کار برده باشد چون اکثر ما همینطور هستیم و از بیست درصد از داشته هایمان بیشتر استفاده نمی کنیم.
این بار از برایان تریسی می گفتم:

“تنها 20 درصد از فروشندگان دنیا، 80 درصد از درآمد دنیا را انجام می دهند.”

سه تا پند اخلاقی هم می دادم:

فروشنده باید پهلوان صفت باشد موفقیتها را فقط به خودش نسبت ندهد و نتیجه موفق را حاصل تلاش دسته جمعی خودش و هم تیمی هایش بداند.

می گفتم تا یاد نگیرد از قدرت گروه استفاده کند راه به جایی نمی برد بالاخره با یک گل هیچ وقت بهار نشده و به جای اینکه حسرت موفقیت های بقیه را بخورد کمی از سلولهای خاکستری اش کار بکشد و حواسش را جمع کند که بقیه از کجا و چه راهی مشتری می گیرند.

 

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *